غولی 2

ساخت وبلاگ

دم دم های صبح بود ، یک وانت مزدای دوکابین  انتهای کوچه درب خانه که دیشب رفتو امد مشکوک داشت در حال حرکت بود 

وقتی نزدیک شدم دیدم که داخل کابین غیر از راننده کسی ننشسته ، در عوض پشت وانت سه پسر بچه ده یازده ساله نسبتا خشکل ، و داخل کوچه یک عدد وانت دیگه با راننده پارک کرده بود .

داشتم میرفتم یکی از بچه ها بالای ماشین عطسه کرد ،توجهم را جلب کرد و چشم در چشم نگاهش کردم ، واقعا خشکل بود 

صورت گرد ، چشمان رنگی و پوست سفید و لب های گوشتالو و موهای کمی روشنی داشت . در نگاهش معصومیت و مضلومیتی بود وصفناشدنی 

نگاهی که بره بچه به مادر میکند وقتی ندانسته بد قه ی قربانی اش میکند،نگاهی که ندانستگی درش غرق است .پر مسلم است که همه پسر بچه ها در این سن و سال زیباو معصومند ولی این بچه خشت این دیوار نبودند 

همه این افکار تا شب در ذهنم میچرخید ،شب وقتی به خانه بر میگشتم متوجه شدم در خانه حیدر نیمه باز است،نگاهم در خانه را دنبال کرد و در زایه کور در حیدر ایستاده بود در حالی که انگار شغال خوان غروب به همان ساعت دیشب منتظر کسی باشد .

بیخوابیات....
ما را در سایت بیخوابیات. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mp007 بازدید : 126 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 13:29