غولی۵

ساخت وبلاگ

این روز ها سخت میشود از بمباران ارز و ارزشو قیمت و محتوا و حرف و حدیثو اخرت کنده شد 

ولی همین را بگویم که بقیه ماجرا رها و فراموشم نشده ولی  وقت ازادم برای نوشتم کم تر شده 

بگذریم . 

اخرین برخوردم با حیدر بود که هنوز توی گوشم هست 

همان طور که چشمم به دست خشک و سیاهش بود نگاهم به زائده انگشت ماننده شست دستش افتاد .انگشت ششم 

شش انگشتی 

شش انگشت روی پا 

شش انگشت روی دست 

غرق در همین فکر ها بودم که صدای کامیونی که بارم را خالی کرده بود و از روستا خارج میشد را شنیدم  صدایش به گوشم اشنا بود ولی چیزی که زنجیر فکرم را پاره کرد حرف حیدر بود البته نه حرف اولش بلکه حرف تعنه امیزی که به اکبر زد و منظورش به به ما بود 

اولی ؛ کمپرسی برای شما بار اورده بود 

من؛چطور 

-چرا دارد بر میگردد

خب تخلیه شده داره میره 

خوب حواست به همه جا هست حیدر 

؛ شما انگار نمیدونید کدخدای اینا منم .اکبر بگو بهشون 

و این حرف حا در حالی ردوبدل شد که هیچ کدام از ما کامیون را ندیدیم و صرفا از روی صدای ان حکم میکردیم چرا که داخل باغ بودیم . پشت خانه حیدر 

پ ن :این گوشه از روستا گود ترین نقطه ی روستاست 

پ ن۲:چند سال پیش در روستا مومیایی پیدا کردند اند 

پ ن۳: ساعت ۹ تا ۱۲ ظهر پرواز هواپیمای تک موتوره ی ابی 

بیخوابیات....
ما را در سایت بیخوابیات. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mp007 بازدید : 118 تاريخ : چهارشنبه 15 تير 1401 ساعت: 19:52